#لالایی_بیداری_پارت_99
دقیقهی بعد در باز شد و آیدا وارد شد و با دیدن من وحشت زده و پر اخم جلوی در سریع گفت: حالت خوبه؟ آیدین چیزی بهت گفت؟ وای خدا آبرومو برد. الان داشت دعوام می کرد. تو رو خدا اگه چیزی بهت گفت ناراحت نشو آرام جون. اعصابش از دیشب داغونه. ببخشید.
گوشهام تیز شد و ابروهام پرید بالا. اخمام باز شد. اعصابش داغونه؟ اونم از دیشب. خوب چرا؟
سعی کردم مظلوم نمایی کنم تا شاید بفهمم روان پریشی امروز و دعوای دیشبش سر چی بوده.
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم و آروم نشستم گوشه ی تختش. قبل نشستن به تخت نگاه کردم ببینم مثل تخت برادرش کثیف و آلوده نباشه. نه خدا رو شکر این دختر به مادرش رفته و تر و تمیزه.
با خیال راحت نشستم و مظلوم گفتم: نه اشکالی نداره. ولی آخه سر چی اعصابش خورد بود؟ من که کاری نکردم.
کنارم نشست و ناراحت تر از من گفت: نمیدونم به خدا. دیشب آقا پژمان به زور بردش مهمونی. نمیدونم چی شد که وقتی برگشت با همه دعوا داشت. شامم نخورد. با هیچکی هم حرف نزد. تا صبح تو اتاقش راه رفت و چیز میز پرت کرد. اتاقش رو دیدی؟ در عرض 5 دقیقه این جوری ترکید. فکر کنم خیلی حالش بده که تونسته اون اتاق رو اون ریختی ول کنه به امان خدا.
یکم خودم رو نزدیک کردم و سعی کردم نامحسوس بفهمم مشکل کجاست.
من: یعنی نگفت برای چی این جوری شده؟
سری به نشونه ی نه تکون داد و گفت: نمیدونم. نه خودش چیزی گفت نه آقا پژمان.
پوفی کردم و تو جام صاف و جدی نشستم. مظلوم نمایی بس بود. این دختر از چیزی خبر نداشت. پژمان می دونست. اما چه جوری ازش بپرسم؟
romangram.com | @romangram_com