#لالایی_بیداری_پارت_100
اصلا چه جوری روم بشه بهش بگم من در حال حاضر برای اولین بار تو زندگیم به حدی در مورد یه موضوع کنجکاو شدم که مدل السا و شراره سعی کردم از زیر زبون یه دختر بچه ی 15 ساله حرف بکشم؟
به خاطر حس حرف کِشی از آیدا عذاب وجدان داشتم برای همینم دیگه تا آخر ساعتی که تو خونه اشون موندیم فقط و فقط در مورد خودش باهاش حرف زدم و بی خیال اون برادر کثیفش شدم و خدارو شکر تا موقع رفتن هم این پسره از اتاقش بیرون نیومد و ندیدمش.
کتابم رو بستم. تشنه بودم. از لبه ی پنجره پایین پریدم و کتاب و رو میز گذاشتم. از اتاق بیرون اومدم و با دیدن مامان جلوی در اتاق آرمین مبهوت تو جام ایستادم.
متحیر گفتم: مامان...
مثل دزدی که سر عمل گرفته باشنش سریع صاف ایستاد و برگشت سمتم . با دیدن من یه نفس راحتی کشید. یه نگاهی به در اتاق آرمین انداخت و به زور چشم ازش گرفت و به سمتم اومد.
برام عجیب بود جوریکه مامان به در تکیه داده بود و گوشش رو چسبونده بود کاملاً پیدا بود چی کار میکرد. ناخواسته گوشم یکم به سمت در متمایل شد که با برگشت سریع مامان و نگاهش تند صاف ایستادم.
دنبال مامان راه افتادم سمت هال.
من: مامان داشتی چی کار میکردی؟
romangram.com | @romangram_com