#لالایی_بیداری_پارت_96

زیر لب زمزمه کردم: کثافتِ نجستِ بوگندو .... مایه ننگ خانواده...
با چندش چیشی گفتم و چشمهام و تنگ و گشاد کردم و با انزجار چرخیدم تا برم بیرون. حس می کردم اتاق نجسته.
با دیدن آیدین که حوله تنی آبی رنگی پوشیده و دستش به کلاه حوله ی رو سرش در حال خشک کردن موهای تارتار شده ی خیسِ ریخته رو صورتش ثابت شده بود تو جام خشک شدم.
تو یه لحظه مثل مجسمه های بی جون خیره شدم بهش و قدرت درک موقعیتم و از دست دادم. حتی این فکمم بسته نمیشد.
اونم بدتر از من با دیدن من در نگاه اول متعجب بود و در عین حال اخم غلیظی کرده بود و از حرکت فکش پیدا بود که دندوناش و رو هم فشار میده.
یه نفس عمیق حرصی کشید و دستش رو از کلاهش برداشت و با چشمهای سرخ زل زد تو چشمهام و با تومأنینه و شمرده گفت: کسی بهت اجازه نداد بیای تو اتاق این آدم نجست ِ کثافتِ....
صورتش جمع شد انگار کلمه ی بعدی رو از یاد برده بود. مغزم هنگ بود حتی یک کلمه هم تو ذهنم نبود غیر همون جمله ای که این پسر تو تکمیلش مونده بود. قبل از اینکه به خودم بیام بی اختیار از دهنم پرید: بوگندو....
چشمهاش قرمز بود و حالا رنگشم کبود شده بود. مثل نوزاد تازه متولد شده ای که نفسش گیر کرده و باید با یه ضربه به ب*ا*س*نش بهش بفهمونن که " ای خنگ گریه کن تا نفست بیاد بالا. "
نفهمیدم تو این گیر و دار نکته سنجیم از کجا پیداش شد که جمله ی ناقصش رو تکمیل کردم. ولی کاش لال میشدم و این کلمه از دهنم در نمیاومد.
پر خشم یه قدم به سمتم برداشت اونقدر سریع و پر شتاب بود که کمربند حوله اش تاب شتاب و نیاورد و با قدم اون شل شد و دو طرف حوله اش از هم فاصله گرفت و...

romangram.com | @romangram_com