#لالایی_بیداری_پارت_95

مژگان خانم: آیدا جان یک دقیقه بیا.
بهم نگاه کرد و گفت: شما بفرمایید منم الان میام.
سری تکون دادم و چرخیدم و رفتنش رو نگاه کردم. نمیدونستم چی کارش دارن. برامم مهم نبود. دوباره چرخیدم برم تو اتاق که چشمم خورد به در باز اتاق سمت راست و تخت یک نفره اش.
بی اختیار به سمتش کشیده شدم. از این تخت میشد حدس زد که اتاق کی میتونه باشه. میدونم درست نبود که بخوام توش نگاهی بندازم اما مان از این کنجکاوی که قابل کنترل نبود. مثل کسی که در حال سرقته و نگران از دستگیریه به اطراف نگاه کردم. کسی حواسش به من نبود.
بی اختیار دو قدم به سمت اتاق برداشتم و وارد شدم. دستم رو کلید برق چرخید. دهنم از اتاقی که میدیدم باز موند.
واقعاً اختیار فکم از دستم خارج بود. به نقطه ی ننگ خونه با نفرت نگاه کردم.
یعنی آدم تا این حد کثیف؟ نوبره والا.
یه تیکه ی تمیز تو اتاق نبود. کتابخونه بهم ریخته و کتابها هر طرف ولو بودن. میز تحریر داغون. انگار یکی با دست کشیده باشه روش و همه چیز رو واژگون کرده باشه. یکی از بالشتهای تخت گوشه ی اتاق کنار دیوار ولو بود. تابلوهای اتاق کج شده بودن. رو تختی بهم ریخته و مچاله کنج تخت افتاده بود.
رو زمین پر بود از لباس. تیشرت، شلوار جین، شلوار پارچه ای، کاپشن، پلیور و شورت...
صورتم جمع شد. کثیف. جمع کردن این دو دقیقه هم طول نمیکشه. این پسر اصلاً بهداشتی نبود.

romangram.com | @romangram_com