#لالایی_بیداری_پارت_91

لباس پوشیدم و برگشتم تو آشپزخونه. کیکا رو دوتا ظرف کردم و یکیش رو برگردوندم تو یخچال و اون یکیش رو با خودم بردم بالا. دم در خونهی مژگان خانم اینا شهناز جونم رسید و بعد از سلام علیک کردن در زدیم.

راستش زیاد مطمئن نبودم چرا این بالام. یعنی همه اش به خاطر بی حوصلگیه؟

در باز شد و مژگان خانم با لبخند ازمون استقبال کرد و تعارف که بفرمایید داخل.
همه ی انرژیم رو جمع کردم که یه لبخند خوب بنشونم رو لبهام. تو هال که رفتیم آیدا از توی یکی از اتاقها اومد بیرون. اتاق وسطیه رو گرفته بود. اتاق مامان اینا رو. راهروی اتاقها و سالن و با پرده های آویزی طرح چوب جدا کرده بودن.
کنجکاو نگاهم رو تو کل خونه گردوندم. پیدا بود مژگان خانم سلیقه ی خوبی داره و تمیزه. چون همه جای خونه مرتب و منظم بود. همه ی وسایل تو جای خودشون به دقت چیده شده بودن.
این بار یه لبخند از سر رضایت و کیف زدم. خونه اشون بهم حس خوبی می داد. این همه تمیزی داشت قلقلکم میداد تحریکم می کرد.
دست خودم نبود ولی وقتی کیک رو دادم دست آیدا یه لبخند مهربون و ملیح زدم بهش که ذوق زده اش کرد. چون دیشب همه اش منو جدی دیده بود.
کیک رو گرفت و برد تو آشپزخونه. انقدر این تمیزی خونه روحم رو شاد کرده بود که همین جور بی خودی حس خوشحالی می کردم. دوست داشتم بپرسم چه جوری اینجا رو انقدر تمیز نگه میدارین.

romangram.com | @romangram_com