#لالایی_بیداری_پارت_85
حرکت دوتا سیاهی کنار در توجهم رو جلب کرد. سیاهی ها از شیب حیاط بالا اومدن و یکیشون رفت سمت آلاچیق و سیاهی دوم هم دنبالش. وقتی نور به صورتهاشون رسید و خوب که دقت کردم تشخیص شون دادم. پژمان و آیدین بودن.
آیدین کلافه و عصبی می زد. صدای دادش رو میشنیدم البته خیلی ضعیف و نا مفهوم. اما پیدا بود که خیلی عصبانیه.
پژمان سعی می کرد آرومش کنه اما نمی تونست.
آیدین با حرکات دست و صورت یه چی به پژمان می گفت و دستش رو مدام می زد تو سینه ی پژمان و جالب این بود که پژمان سر به زیر و مقصر در برابر همه ی این حملات آروم مونده بود و کوتاه میومد. فقط سعی می کرد با حرف آیدین رو آروم کنه .
اما نتیجه ی همه ی تلاشش ضربه ای شد که آیدین با همه ی قدرتش کوبوند به ستون آلاچیق.
اونقدر شدتش زیاد بود که منی که از این فاصله هم نگاه می کردم تکونی خوردم. پژمان سریع رفت سمتش و خواست دستش رو ببینه که آیدین دستش رو پس زد و رفت تو آلاچیق و دیگه نمیتونستم ببینمش.
شراره: خانم والا جاتون خوبه؟ اون بیرون چی داره که تو 2 ساعته زل زدی بهش و کوتاه نمیای؟
خواست بلند شه که من سریع از جام بلند شدم و با یه لبخند ملیح نادر گفتم: هیچی بابا چیزی نبود. بچه ها میوه می خورید؟ برم براتون بیارم.
نمیدونم چرا ولی دلم نمی خواست کسی متوجهی حال بد آیدین بشه. برای خودم عجیب بود اما...
بچه ها نیم ساعت دیگه هم موندن و بعد بلند شدن و بعدِ یک خداحافظی 10 دقیقه ای رفتن خونه هاشون.
romangram.com | @romangram_com