#لالایی_بیداری_پارت_84

هر پسر جوونی که رد میشه ازش می پرسن اسمشون چیه. اگه اسمشون محمد یا علی بوده ازشون میخوان که با اون کلیدی که تو کوچه انداختن قفل بختشون رو که زدن به پایین چادرشون رو باز کنه. اون موقع معتقد بودن که این کار باعث میشه گرهی بختشون باز بشه و زود شوهر کنن.
شرارهی مشتاق با چشمهایی که ازش برق می زد بیرون گفت: عجب.. عجب... چقدر خوب چقدر خوب.. میگم چادر گلدار مامانم هستا. ولی علی و محمد رو از کجا پیدا کنیم؟
سوپوری سر کوچه قبلیمون اسم پسرش علی نبود؟
مینا: همون که چل بود؟
شراره صورتش جمع شد و گفت نه اون خوب نیست. الکتریکیه چی؟ اسمش محمد نبود؟
مهرانه گفت: اون یکم هیز بود.
شراره دوباره گفت نه پس بختمون عوض اینکه از کوری در بیاد با این آدمها قرو قاطی میشه سیاه بخت میشیم.
همه دوباره خندیدن. از جام بلند شدم و با لبخند رفتم دوباره تو جای مورد علاقه ام روی بیرون زدگی پنجره نشستم. تو خونه قبلیمون عادت داشتم که کنار پنجره به همین صورت بشینم و زل بزنم به کوچه و یا آسمون. علت انتخاب این اتاقم دقیقاً وجود همین پنجره بود.
نگاهی به دخترا کردم. هنوز شراره چرت و پرت می گفت و بقیه هم بلند می خندیدن. دلم باز شده بود. به آیدا نگاه کردم. با اینکه اول غریبی می کرد و در کل اصلاً حرف نزده بود اما الان حداقل راحت می خندید و معذب نبود.
ساعت نزدیک 12 شده بود و هوا تاریک تاریک بود و چراغهایی که تو حیاط روشن گذاشته بودن باعث میشد بتونم کل حیاط و آلاچیق رو ببینم.

romangram.com | @romangram_com