#لالایی_بیداری_پارت_83

السا از حالت مهرانه دلش سوخت و گفت: گ*ن*ا*ه داره بیچاره خوب چرا اذیتش می کنید. شاید واقعاً نمی تونه امید رو دوست داشته باشه زور که نیست.
شراره تند گفت"کی گفته نیست؟ اتفاقاً زورم هست. از کجا می تونه یه همچین پسر خوب و آقایی رو پیدا کنه که این همه هم دوستش داشته باشه اونم تو این قحطی شوهر. همه که مثل تو خوش شانس نیستن که وقتی پوشک پاشونه بعضیها ببیننشو فکر کنن خدا براش عروسک فرستاده و عاشق عروسکشون بشن.
السا لبخند گشادی زد و سرش رو انداخت پایین که مثلاً خجالت کشید. دوباره همه امون خندیدیم.
مینا: کاش یه وردی جادو جنبلی چیزی بود که آدم می خوند بختش زرتی باز میشدا.
خنده ام گرفته بود. شراره رو به من گفت: تو اون بساط تاریخ شناسی و ایران شناسیت به یه جادویی بر نخوردی؟ به کار ما بیاد؟
یهو السا سریع سرش رو بلند کرد و گفت: چرا اتفاقاً من دیدم توی اون کتاب قهوه ایه بزرگه نوشته بود. چی بود؟؟؟ ام.. دخترای بی شوهر که سنشون داره میره بالا چادر سرشون می کنن و ... ام... چی بود آرام؟
با یه لبخند کوچیک گفتم: اینا همه اش خرافاته.
شراره که مشتاق شده بود گفت: نه خوب همین خرافات رو بگو می خوایم بدونیم. از قدیم گفتن هر خرافاتی ریشه تو واقعیت داره.
بلند خندیدم خیلی جدی گرفته بود. اون قسمت رو یادم بود.
به چهره های مشتاقشون نگاه کردم و گفتم: دخترای جوون دم بخت که به نوعی سنشون رو به بالا بود چادر سرشون می کنن و با یه قفل می رن دم در خونه میشینن و این قفل رو میزنن به گوشهی چادرشون و کلیدش رو میندازن وسط کوچه و منتظر میمونن.

romangram.com | @romangram_com