#لالایی_بیداری_پارت_82


سعی کردم مهربون تر باشم.
من: حالا شهرام رو می ذاریم کنار. امید چی؟ یادمه وقتی دبیرستانی بودی خیلی دوستش داشتی. پیداست که اون هیچ وقت فراموشت نکرده.
اخم کرد و پر حرص گفت: اون مال اون زمان بود. مامان من و مامان اون خرابش کردن. بعدم که رفتم دانشگاه و شهرام اومد. دیگه حسی به امید ندارم.
من: مگه میشه؟ مگه میشه بدونی هنوزم بهت فکر می کنه و هیچ حسی نداشته باشی؟ آخه دلت برای این بچهی یتیم نمی سوزه؟ به خاطر تو درس خوند به خاطر تو کار کرد. به خاطر تو حتی با وجود اینکه می دونه کس دیگه ای تو زندگیت بوده صبر کرد. کم این و اونو واسطه گرفت؟ باور کن اگه یکی منو این جوری دوست داشت یه روزم معطلش نمی کردم.
هنوز که هنوزه تو کوچه منتظره تا بلکم تو رو یک نظر ببینه. من یک هفته ای میشه که می بینمش.
شراره نطقش باز شد.
شراره: منم میبینمش. بدبخت ساعت و روز از دستش در رفته انقدر سر کوچه منتظر میمونه تا بلکم حاجت روا بشه و یه نظر این دختره ی شفته رو ببینه.
با حرص اما آروم دستش و گذاشت رو سر مهرانه و فشار داد پایین.
حرکت جالب بود جوریکه همه مون رو به خنده انداخت. مهرانه هنوز تو فکر بود. فکر کنم امشب برای اولین بار به شهرام فکر نکنه. شاید حرفهامون یه تلنگری باشه برای اینکه یک بارم که شده جدی به امید فکر کنه.

romangram.com | @romangram_com