#لالایی_بیداری_پارت_8

اخمم بیشتر شد. چشم از کوچه ی خالی برداشتم و رو به شراره گفتم: کجا رفت؟
شراره: رفت واحد بالاییه رو نگاه کرد و اومد بیرون.
من: واحد کی بود؟
کمی فکر کرد و گیج گفت: هیچکی... واحد کسی نیست. هیچ کارتن و وسیله ای توش نبود. امروز همه اسباب کشی کردن دیگه، مگه نه...
متفکر گفتم: آره. مهلت شهرداری تموم شده همه باید امروز بیان.
نگاهی به هم انداختیم و شروع کردیم به شمردن همسایه ها.
شراره: آقای متولی و ساداتی و شهبازی. خانواده ی مینایی و ...
من: حسین پور و رشیدی و و صماعی و ما و شما...
شراره که با انگشتهاش حساب می کرد انگشتهای باز شده اش و بالا آورد و با تعجب گفت: شدیم 9 تا... پس...
دوباره به کوچه ی خالی نگاه کردم و گفتم: پس این خانم همسایه ی واحد آخره.

romangram.com | @romangram_com