#لالایی_بیداری_پارت_7

از سر اجبار سر بلند کرد و بهم خیره شد.
با همون صدای خشکم گفتم: شما اجازه ندارید اینجا باشید. اینجا یه ملک خصوصیه و من می تونم به خاطر ورود بی اجازه ازتون شکایت کنم.
پوزخندِ زن نگاهم و جذب خودش کرد. با صدای پر اُبهتی گفت: و من می تونم به خاطر مزاحمت از شما شکایت کنم. نکنه برای دیدن خونه ام هم باید از شما اجازه بگیرم.
اخمهام بیشتر شد. چشم از زن و پوزخندش گرفتم و با استفهام به شراره چشم دوختم. از من بدتر با گیجی و کمی منگلی به من و زن نگاه می کرد. شونه ای به نشونه ی نمیدونم بالا انداخت.
زن بی توجه به ما از کنارم رد شد و از پله ها پایین رفت. هر دو دنبالش راه افتادیم به امید اینکه بفهمیم این زن اینجا چی می خواد و منظورش از خونه ام چی بود؟
زن بدون کوچکترین توجهی به ما از در خونه خارج شد و سوار ماشین سیاه رنگش شد و راه افتاد.
خیره به مسیر حرکت زن پرسیدم: در حیاط باز بود؟
شراره: نه خودم بستمش.
من: پس چه جوری اومد تو؟
شراره: کلید داشت.

romangram.com | @romangram_com