#لالایی_بیداری_پارت_9
بی حرف برگشتم تو حیاط.
روزی که به خونه برگشتم و دیدم همه جلسه دارن و خوب یادمه. روزی که فهمیدم بدون هیچ اختیاری مجبوریم خونه ی بچگیهام و با خاطراتش و بدیم دست یه عدّه که خرابش کنن و همه ی اون خاطرات و با خونه صاف کنن و بکننش اتوبان و یادمه.
ناچاریه بابا، ناراحتی مامان، اخم غلیظ من، خوشحالی السا و آرمین. حرص خوردن بی صدا و دلتنگی من برای خونه ی بچگیهام، برای خاطرات خوب و بدش.
کل محل تو طرح بود. تو طرح بزرگراه. باید خونه هامون و به شهرداری می فروختیم. خونه ی قشنگ دوبلکس حیاط دارمون رو.
باید از محل آشنامون می رفتیم به جایی که شاید هیچ وقت فرصت نشه با همسایه هاش مثل اینجا صمیمی بشیم. مثل اینجا یه خانواده بشیم.
شبی که بابا و مامان خوشحال از خونه ی مهری خانم اومدن رو یادمه. مامان چادر گل دار رنگیش رو از سرش برداشت و خودشو رو مبل ولو کرد.
نگران و کنجکاو از خوشحالیشون رو مبل کنارش نشستم و گفتم: چی شد؟
مامان نفسی کشید و داد زد: السا.. یه لیوان آب برام بیار مادر...
رو به من با لبخند گفت: همه چی درست میشه. واقعاً نگران دوری از این محل و همسایه هاش بودم. اما الان خیالم کمی راحته. شاید محل رو نشه کاریش کرد اما میشه با همسایه ها موند.
با استفهام نگاش کردم.
romangram.com | @romangram_com