#لالایی_بیداری_پارت_79

وقتی قیافه ی پر سوال مهرانه رو دیدم بطری دلسترم رو پایین گذاشتم و گفتم: مردِ منتظر، اینجا هم منتظره.
یکم گیج نگام کرد و یهو اخماش رفت تو هم دست به سینه شد و گفت: بذار منتظر باشه خودشو علاف کرده.
شراره رفت که دوباره بزنتش که خودش رو کشید کنار و گفت: خوب چیه؟ من دوستش ندارم.
شراره پر حرص گفت: بله ما همه کلهی خراب و دل داغونت رو می شناسیم تو اون چُلمَنگ رو دوست داری همونی که 4 ساله علافت کرده.
مهرانه با حرص گفت اون من رو علاف نکرده.
شراره: نه پس من رو علاف کرده. آخه تا کی می خوای براش صبر کنی؟ هنوز نفهمیدی این آدم به دردت نمی خوره؟
مهرانه: شراره تو نمیفهمی، من دوستش دارم.
شراره پر حرصتر گفت: بس که خنگی دیگه توی احمق...
دیدم همین جوری بخواد ادامه بده کم کم دلخوریهاشون زیاد میشه.
وسط حرفش پریدم و رو به مهرانه گفتم: مهرانه جان همه ی ما که اینجاییم تو رو دوست داریم. تقریباً تو جریان کامل همه چیزم هستیم. ماها درک می کنیم که حسی که تو به شهرام داری شاید خیلی عمیق باشه. درک علتش برای ما سخته اما چیزی که ما میبینیم حقایقه. ما از نگاه یه شخص سوم به ماجرا نگاه می کنیم. درسته که ما خوبیهاش رو نمیبینیم ما کارهایی که برات کرد رو نمی بینیم حسی که تو وجودت کاشت رو درک نمی کنیم اما باور کن.

romangram.com | @romangram_com