#لالایی_بیداری_پارت_74

بی توجه به اونها چرخیدم سمت مامان...
اما مامان نبود... چشمهام و رو هم گذاشتم دوباره ناراحتش کردم. همیشه همین بود وقتی می دید به حرفهاش چندان توجهی نمی کنم ناراحت میشد و از اتاق می رفت. حالا باید می رفتم منت کشی و از دلش در میاوردم. اما نه با اخم و چشم غره. با لبخند. تنها چیزی که مختص مامان و بابا و موارد خاص و نادر بود.
از جام بلند شدم. گوشی رو از تو گوشم در آوردم و موبایل رو گذاشتم رو میز. دستی به موهام کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم. یه لبخند بی جون و بیشتر کج.
نفس عمیقی کشیدم و تو آینه به خودم روحیه دادم و سعی کردم پر انرژی از اتاق خارج شم. بعد 10 دقیقه تونسته بودم صدای خنده های مامان رو بلند کنم. پس هنوز مهارتم رو از دست نداده بودم. جای تعجب داشت.

با اومدن السا نفس راحتی کشیدم. خدا رو شکر السا بیشتر نقش دخترای دلسوز رو می تونست بازی کنه تا من.
از جام بلند شدم و حوله به دست رفتم تو حمام. روز پنج شنبه ی مزخرفی بود. دلم سرگرمی می خواست نه تنهایی اما خوب سرگرمی در کار نبود. از حمام که بیرون اومدم السا با تلفن حرف می زد.
السا: آره بابا ما کجا رو داریم بریم؟
-: .............
السا: آقامون رفتن مهمونی.

romangram.com | @romangram_com