#لالایی_بیداری_پارت_73
آروم و سست به سمت در رفتم و کیفم رو از رو زمین برداشتم. به سمت اتاقم رفتم. باید یکم آروم میشدم و خودم رو آماده ی شرح حال گفتن مامان می کردم. می دونستم تا چند دقیقه ی دیگه میاد تو اتاق تا ریز ریز داستان رو اون جور که خودش دوست داره تعریف کنه و عجیب اینکه بیشتر وقتها کفهی ترازوی قضاوت رو گ*ن*ا*ه تو سمت بابا سنگین تر بود. نمیدوم عشق مادرانه بود یا نه ولی هر چی که بود آرمین همه مون رو لهم می کرد بازم مامان میگفت جوونه و سرش پر باد.
آخر می ترسیدم این سر پر باد هم خودش و هم ماها رو به باد بده.
سریع لباس عوض کردم و موهام رو باز کردم و ریختم دورم. هندزفریم رو در آوردم وصل کردم به گوشیم و از زیر لباسم رد کردم و گوشیهاش رو گذاشتم تو گوشم تا موقع حرف زدن و گلگی مامان به آهنگ گوش بدم و آروم بشم.
لبه ی پنجره نشستم و زانوهام رو گرفتم تو ب*غ*لم و به حیاط خیره شدم.
2 دقیقه ی بعد مامان اومد و شروع کرد به حرف زدن. به زور صداش رو میشنیدم. صدای حرفهاش بین کلمات آهنگ محلی گم شده بود.
آرامش کلام خواننده تو تنم رسوخ کرد. زمان و گم کردم. بابا رو دیدم که لباس بیرون پوشیده از ساختمون زد بیرون. از حیاط رد شد و از خونه رفت بیرون.
باز هم صدای موسیقی و ساز محلی و صدای آواز محلی خواننده و گروهش....
هوا داشت کم کم تاریک می شد. مامان هنوز داشت برای خودش حرف می زد و من خیره به بیرون. در حیاط باز شد و آیدین و پشت سرش پژمان وارد شدن. آیدین تند جلو میرفت و پژمان دنبالش می کرد. ظاهراً در حال بحث بودن. پژمان حرف می زد و آیدین بی توجه پیش می رفت. جلوتر از آلاچیق پژمان به آیدین رسید و بازوش رو گرفت به سمت خودش برگردوند و به حرفهاش ادامه داد. آیدین نگاش نمیکرد. سرش یک سمت دیگه بود. پژمان بازوهاش رو گرفت و تکونش داد. مجبور شد نگاش کنه. دستی تو موهاش کشید و کلافه با حرکت دست و سر چیزی به پژمان گفت.
پژمان آروم سر شو تکون داد و شمرده شمرده حرف زد و نمیدونم چی میگفت و یا بحث سر چی بود. هر چی که بود بعد 5 دقیقه حرف زدن مداوم پژمان، آیدین سرش رو تکون داد و انگار چیزی رو قبول کرد که هر دو آروم شدن. پژمان سری تکون داد و دستش رو انداخت پشت آیدین و به سمت ساختمون حرکتش داد.
برام عجیب بود. یعنی این دوتا در مورد چی صحبت می کردن. اونم با این غلظت؟
romangram.com | @romangram_com