#لالایی_بیداری_پارت_72
بریده و خسته چشمهام و رو هم فشار دادم. نفسی کشیدم و کیفم رو از گردنم در آوردم و همون جا جلوی در پرتش کردم زمین. بی توجه به التماسهای مامان که سعی می کرد با قسم دادن و قربون صدقه رفتن آرمین و مهار کنه به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خنک برداشتم و تند به سمت بابا رفتم و خم شدم و لیوان رو گرفتم جلوی لبهاش. چشمهای اشکی و پر غم و خسته اش رو دوخت به من و لیوان رو با دست گرفت و سر کشید.
از جام بلند شدم و با یه حرکت بازوی مامان و گرفتم و از آرمین جداش کردم. با دست محکم کوبیدم به سینه ی آرمین و با تحکم گفتم: گمشو بیرون.
شاخ شد جلوم و سینه اش رو جلو آورد و گفت: نمی رم. چرا من برم؟ اینا باید برن.
با دست به بابا اینا اشاره کرد. دندونام و رو هم فشار دادم و گفتم: این همه سال خرجت رو کشیدن. ناراضی؟ برو بیرون هر غلطی دلت می خواد بکن. با اینا کاری نداشته باش. خجالت نمیکشی تن این پیرزن پیرمرد رو این جوری می لرزونی؟ چه گ*ن*ا*هی کردن که تو پسرشون شدی؟ برو بیرون... برو هر وقت آروم شدی برگرد. اینا هیچ وظیفه ای در قبال زیاده خواهی تو ندارن. گمشو بیرون.
با دست محکم هولم داد و گفت: برو بابا تو چی کاره ای اصلا؟ خودتم تو این خونه زیادی.
سعی کردم آروم باشم. از لحاظ زورِ بازو خیلی قوی تر از من بود.
آروم تر گفتم: آرمین برو بیرون. بابا حالش خوب نیست. ممکنه فشارش افتاده باشه. برو تا هم خودت آروم شی هم بابا. برو...
یه نگاه آتیشی به من و بعد به بابا انداخت و با یه داد چرخید و قبل از بیرون رفتن از خونه یه لگد به جا کفشی زد و در و هم محکم پشت سرش کوبوند. سریع برگشتم سمت بابا. به زور از جاش بلند شد و رفت سمت دستشویی . گوله ی اشک و رو گونه اش دیدم. رفت که ما اشکهاش رو نبینیم.
مامان یه گوشه نشسته بود و آروم آروم غر میزد.
من هیچ وقت نفهمیدم مامان طرف کیه. شوهرش یا پسرش.
romangram.com | @romangram_com