#لالایی_بیداری_پارت_71

ترجیح می دادم همین جور سرد بمونم و مشکلاتمم با سرمام منجمد کنم و کوچیک جلوه اشون بدم.
سر کوچه به جای همیشگی مرد منتظر نگاه کردم. امروز خبری ازش نبود. به ساعت نگاه کردم. زود بود برای اومدنش.
کلید انداختم و وارد حیاط شدم. نگاه آرزومندی به آلاچیق انداختم. قدمهام سست شد. چقدر دلم می خواست ساعتها اینجا بشینم و تو سکوت چشمهام رو ببندم و خودم رو رها کنم. اما نمیشد. هنوز به این خونه اونقدری عادت نکرده بوم. مخصوصا که فکر می کردم این آلاچیق ملک شراکتیه و ...
از لذتش کم میشد.
از پله های ساختمون بالا رفتم و کلید انداختم و به محض باز شدن در موج صداهایی که همیشه دوست داشتم نادیده بگیرمشون تو گوشم فرو رفت.
اخمهام کشیده شد تو هم. نفس عمیقی کشیدم و پا تو خونه گذاشتم.
آرمین: شما به من چی دادین هان؟ چی کار کردین برام؟ نه ماشینی نه پول درست و حسابی نه سرگرمی. با دوستامم که میرم بیرون هی گیر میدین. یه شام و ناهار درست و حسابی هم که بهمون نمیدین همه اش همون غذاهای تکراری. تازه همونم نمی ذارین از گلومون پایین بره. خسته شدم به خدا بریدم. همه پدر و مادر دارن ما هم داریم.
در رو آروم پشت سرم بستم. آرمین جلوی بابا که رو به تلویزیون روی زمین نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار ایستاده بود و کمی خم شده بود سمتش و با صورت قرمز شده هوار می کرد. واقعاً انگار افسار بریده بود. مامان سمت راستش بود و خیره بهش و سعی می کرد با زور و التماس کمی به عقب هولش بده و اون رو از نزدیک شدن به بابا دور کنه.
و بابا....
به صورت درهم، کبود شده، با شونه هایی افتاده، با چشمهایی به اشک نشسته خیره شده بود به جوون نوجونی که پسرش بود اما هیچ احترام پدرانه ای براش قائل نبود. به میوه ی زندگیش نگاه می کرد که چه جوری با بزرگ شدن قدش زور و بازوش رو نشون این پدرخسته می داد و برای جنگش حریف می طلبید.

romangram.com | @romangram_com