#لالایی_بیداری_پارت_70
کل امروز سرم به شدت درد می کرد. اونقدری که تو کلاس حتی حوصلهی اداهای همیشگی و کنجکاوی های شخصی مدام دخترها رو هم نداشتم. واقعاً درک نمی کنم علت اینکه من چرا ازدواج نکردم یا اینکه آیا تا حالا عاشق شدم یا دوست پسر داشتم چه ربطی به درس عربی داره و یا اینکه چه کمکی به بهتر یادگیری اونها می کنه.
برعکس همیشه که سعی می کردم خونسرد جوابشون رو بدم اما امروز اصلاً حال خوبی نداشتم که بخوام دل به دلشون بدم.
سر همون سوال اول گفتم: امروز حالم خوب نیست و ممنون میشم که امروز رو بدون دخالت تو زندگی شخصی من یا طرح سوالات برای مشاوره ی زندگی عشقیتون بگذرونیم.
خدارو شکر اونقدر شعورشون رسید یا اونقدر حالم رو درک کردن که تا اخر ساعت کلاس سوال اضافی نپرسیدن.
تو مسیر برگشت تو اتوب*و*س چشمهام رو بسته بودم و سعی می کردم ذهنم رو خالی کنم. خالی از این همه نارضایتی. خالی از مشکلاتی که به من ربط نداشت و در عین حال به شدت رو زندگیم تاثیر داشت.
از اتوب*و*س پیاده شدم. دستهام و تو جیبم فرو بردم و از سردی هوا به گرمی کم جون پالتوم پناه بردم. من عاشق سرمام. یخبندون .. برف....
السا میگه اونقدری که سرما رو دوست داری خودتم سرد شدی.
گرمای من کو؟
به فکرم پوزخند زدم. گرما؟؟ مدتهاست که دیگه حس نمیکنم زندگی گرما و شوری داشته باشه. نه وقتی رشته ای که دوست داشتم در نظر بقیه چرت به نظر میاد. نه وقتی که همه تمام خصوصیات فکری و روحیت رو ول میکنن و میچسبن به 4 کیلو اضافه وزنت. نه وقتی که تمام ذهن مادرم شوهر دادن منه و همه ی درد من اینکه که جلوی برادر کوچیکم رو بگیرم که بفهمه حقیقتاً رفتار درست چیه؟ و ترس از نشون دادن این پسر و مشکلاتش و طرز حرف زدن ناجور و بی احترامش به یه آدم غریبه که شاید بشه همراه همه ی زندگیم.
romangram.com | @romangram_com