#لالایی_بیداری_پارت_69

سرم رو خم کردم وبه پاهام نگاه کردم. خدایا شکرت که دیروز حمام بودم و شیو کرده بودم.
یاد حرف عزیز افتادم.
" بالا لا هِدا پایین وا هِدا"
یعنی بالا پوشونده پایین باز که مصداق بارز این لحظه ام بود. بالا رو انقدر سفت چسبیده بودم و غافل از پاهای عریان.
شونه ای بالا انداختم. با اینکه خیلی ناراحت شده بودم اما غصه خوردن فایده داشت. حالا یه بار دید، نمیره همه جا جار بزنه که.
چادر کوتاه و کوچیک رو از سرم برداشتم و به این مایه آبرو ریزی نگاه کردم. دلم خوش بود خودم رو پوشوندم. اونم با چی؟ ظاهراً که با چادر سونیا خانم بوده.
چادر رو گوله کردم و پرت کردم همون جا که بوده. از دست چادر عصبانی بودم برای همینم فکر می کردم مجازاتش ول شدن و چروک شدن همون پایین مبله.
یاد صورت آیدین افتادم که جلوی پاهام گیر کرده بود. لبهام جمع شد تو هم. نیمدونم چرا با اینکه به شدت از دست خودم و نگاه خیرهی اون عصبانی بودم اما چرا این لبهام خود به خود به سمت بیرون کش میومد. باورم نمیشد که بخوام به همچین سوتی عظیمی بخندم اما دست خودم نبود. برای اولین بار بعد مدتها تک خندهی بلندی کردم. که سریع بعدش با تک سرفه ای جمعش کردم. به خودم اخم کردم. دختر خجالت بکش. بی آبرویی خنده نداره.
رفتم تو اتاق و خودم و رو تختم ولو کردم تا شاید ادامه ی خوابم رو برم اما با سر و صدای همسایه ی بالا خوابِ دوباره، حرومم شد.


romangram.com | @romangram_com