#لالایی_بیداری_پارت_64
شراره و السا بهم نگاه کردن. یکم هول شدم. سریع شونه ای بالا انداختم و گفتم: فقط یه حدسه.
شراره: نمی دونم شاید.
دستی به چونه اش کشید و تو فکر فرو رفت. منم دیگه مزاحمش نشدم. یه حوله برداشتم و به بهانه ی حمام اما در واقع برای فرار از پر حرفیهای شراره زدم بیرون.
دستی به صورتم کشیدم و دستم رو همون بالا رو بالشت ول کردم. نهایت سعیم رو میکردم که خواب شیرینم توسط هیچ صدایی خراب نشه. مخصوصاً صدای یکنواخت مامان که آرام.. آرام.. از دهنش نمیافتاد.
به اندازه ی کافی همسایه ی مزاحم طبقهی بالامون من رو از خواب شبانه انداخته بود دیگه نمی خواستم خواب ظهرمم از دست بدم.
اما مگه مامان می ذاشت؟
برای ساکت کردنش یه اوهومی گفتم و همین کافی بود تا مامان شروع کنه به گفتن چند تا دستور پشت هم که من چیزی ازشون نفهمیدم و فقط با همون اوهوم گفتنها تاییدش کردم و در نهایت مامان ساکت شد و به گمونم رفت و من تونستم به ادامه ی خواب زیبام بپردازم.
هنوز سیر خواب نشده بودم که صدای زنگ خونه مثل میخ رفت تو سرم. هر چی سعی کردم بهش بی توجه باشم نشد. بالشتم رو گذاشتم رو سرم اما بازم صدای زنگ میومد.
سرم رو از زیر بالشت بیرون اوردم و داد زدم.
من: مامان ... السا.... آرمین.... بابا یکیتون در رو باز کنید... مامان....
romangram.com | @romangram_com