#لالایی_بیداری_پارت_63

چرا فراموش کردم؟ محال بود شراره وسیله ای بخره و قبل از اینکه به یکی مثل السا یا مهرانه یا مینا نشون بده بزاره بره خونه اشون. الان هم که السا در دست ترینشون بود. مطمئنن الان هم خونه بود.
شراره خودش راهش رو به سمت اتاق پیدا کرد و منم رفتم صورتم رو تو دستشویی شستم و رفتم تو اتاق. شراره کفشهاش رو نشون السا داده بود و اونم داشت تعریفشون رو می کرد.
شراره اما تو فکر بود. با قیافه ی متفکری گفت: این پسره یه حالیه. منظورش رو میدونستم اما السا پرسید: کدوم پسره؟
شراره: همین جدیده. آیدین رو میگم. با اون مدل موهاش. درسته که بهش میاد اما خوب خودش سختش نیست که همیشه چند تاری از موهاش رو چشمهاش ریخته باشه؟ من کنه روانی میشم موهام بره تو چشمم.
درسته که من همیشه می گفتم چشمهاش معلوم نیست اما خوب اغراق می کردم اونم نمیدونم شاید به خاطر اینکه حس می کردم موهاش زیادی قشنگ بود اونم برای یه پسر. داشتن این همه موی پر پشت و خوش حالت برای یه پسر خیلی ستم بود اونم وقتی که من مدتی میشد که همه اش توهم کچلی میزدم و ریزش موهام رو حس کم شدن موهام شده بود برام مثل یه کاب*و*سی که شبها تا صبح خواب رو ازم می گرفت.
شراره: خیلی دلم می خواد درست و حسابی چشمهاش رو ببینم.
سرش رو چرخوند و رو به ما گفت: ببینم شماها تا حالا چشمهاش رو درست دیدید؟
من و السا به نشونه ی نه سری تکون دادیم. شراره ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی چشمهاش چه شکلیه؟
یاد صورتش افتادم و چشمهایی که پشت اون موهای خوش حالتش پنهون شده بود. موهاش... موهای پر پشتش... وقتی کلاهش رو برداشت حقیقتاً مثل آبشار ریخت پایین.
پر حرص گفتم: شاید چشمهاش چپوله که زیر موهاش پنهونش کرده.

romangram.com | @romangram_com