#لالایی_بیداری_پارت_62
با کلید در رو باز کردم و رفتیم تو. فقط منتظر بودم از دستش خلاص شم تا سرم یکم آروم بگیره.
از ورودی شیب دار که بالا رفتیم در آپارتمان باز شد و آیدین و مهدی اومدن بیرون. ابروم پرید بالا. نه انگار این پسر جدیده خوب با همه جور شده بود.
مهدی از همون دور با ذوق و هیجان سلام کرد و این پسره فقط در حد سر تکون دادن. چقدر بدم میومد که ملت زورشون میومد یه سلام خشک و خالی هم نکنن. یعنی انقدر بی حوصله بود؟ یا ماها رو عددی نمی دید تا سلام کنه؟
پسره دو قدم جلو تر از مهدی بود مهدی جلوی ما ایستاد و رو به من گفت: سلام آرام خانم خوب هستید؟ مامان اینا خوبن؟ پدر حالشون خوبه؟
با اینکه همیشه می خواستم مودب باشم اما این مهدی نمی ذاشت. بدون اینکه خودم بخوام سرم رو یکم کشیدم عقب و اخمام رفت تو هم. گوشه ی لبهام یکم رفت بالا چیزی شبیه لبخند.
فقط سر تکون دادم. ترجیح می دادم دهنم رو باز نکنم. چشمم خورد به آیدین که دو قدم جلوتر از ما ایستاده بود. با یه پوزخند دست به سینه به من و مهدی نگاه می کرد. از فرم ایستادنش و پوزخندش خوشم نیومد. اخمام بیشتر تو هم رفت.
شراره که حالم رو فهمید سریع رو به مهدی گفت: خوب آقا مهدی به مامان اینا سلام برسونید. دستم رو کشید و دنبال خودش برد.
چقدر خدا رو شکر کردم که الان شراره بود تا نجاتم بده. تو پله ها که رسیدیم دستمالی از تو کیفش در آورد و داد بهم.
سریع صورتم و پاک کردم. دوباره تونستم درست نفس بکشم. کی می خواست آب پاشی این پسر تموم بشه؟
شراره زودتر از من زنگ واحدمون رو زده بود و مامان در رو باز کرده بود. مشغول سلام علیک با مامان بود. منتظر بودم از جلوی در بره کنار که برم تو خونه و خداحافطی کنم اما اون جلوتر از من وارد خونه شده بود.
romangram.com | @romangram_com