#لالایی_بیداری_پارت_61

چشمهام و گردوندم و نفسی از سر کلافگی کشیدم. شراره وقتی رو دور حرف زدن می افتاد موتورش خاموش نمیشد. چشمهام رو که چرخوندم چشمشم خورد به سر کوچه همون جای قبلی و همون مرد منتظر قبلی. یه لبخند محو از این همه سماجت رو لبم نشست.
شراره برگشت سمتم که نظر منو در مورد حرفهاش بدونه و با دیدن لبخند نادر من ابروهاش بالا پرید و رد نگاهم رو گرفت و رسید به مرد منتظر.
با چشمهای گرد گفت: این هنوز اینجا وایساده؟ فکر کردم از اون محل که بریم اینم بی خیال بشه؟
بدون اینکه نگاهم و از پسره بردارم گفتم: عاشق هم که شدی، مثل زلیخا سمج باش، آنقدر رسوا بازی در بیاور، تا خدا خودش پادر میانی کند.
شراره سری تکون داد و گفت: واقعاً. اما خداییش این پسره هم بد استقامتی داره. چند روز پیشم دیدمش.
من: منم دیدمش. داشتم سونیا رو می بردم کلاس همین جا ایستاده بود.
شونه ای بالا انداخت و گفت: خدا شانس بده. نمیدونم چرا این سیبها رو میده دست چلاغ آخه؟ خداجون نمی گی حیف و میل میشه اصرافه؟ گ*ن*ا*هه به خدا گ*ن*ا*هه.
لبخند کجی زدم و با دست هدایتش کردم که پیش بره. تا رسیدن به در دکتر و زنش رو بی خیال شد و در مورد این مرد منتظر نظر داد و نطق کرد.



romangram.com | @romangram_com