#لالایی_بیداری_پارت_60

بهتر این بود که کنارش باشم تا در مقابلش و به وقت نیاز بتونم کمکش کنم.
صدای قدم هایی روی پله بهم فهموند که انتظارم تموم شده. از جام بلند شدم و منتظر چشم دوختم به پله ها تا شراره پایین بیاد.
اونقدر خرامان از پله ها پایین میومد و دستش و رو نرده ها نرم می کشید که یکی نمیدونست فکر می کرد الان مثل این خارجیها برای مجلس ر*ق*ص آماده شده و دوست پسرشم اومده دنبالش.
بی تفاوت به اون همه زیبایی اهدایی آرایشش نگاه کردم و گفتم: بیست دقیقه دیر کردی.
جوابی جز دندونهای سفید و ردیفش نداشتم. یادم میاد وقتی دندوناش ارتودنسی بود دستش و می برد جلوی دهنش بعد می خندید اما الان با سخاوت و گاهی غلو دندونهای ردیف شده اش رو نشون می داد.
بدون کوچیکترین احساس ناراحتی از منتظر گذاشتن من گفت: بریم دیگه. میدونم نمی تونی چشم ازم برداری اما خوب بزار وقتی برگشتیم خونه خوب دیدات رو بزن.
یه چشم غره بهش رفتم و بی حرف دنبالش راه افتادم.
بعد 3 ساعت گشتن بازار بالاخره یه کفش باب میل پیدا کرد و خرید. کلا نظر منم ارزش نداشت چون یه بارم ازم نپرسید. من فقط در حد همون همراه بودم که وقتی موقع دیدن ویترینها در مورد کفشها بلند بلند نظر می داد بقیه فکر نکنن دیوونه است و با خودش حرف می زنه.
کرایه ی ماشین رو حساب کردم و پشت سر شراره که یه بند حرف می زد از ماشین پیاده شدم.
شراره: خلاصه اینکه من آخرشم نفهمیدم زن دکتر موثق چه جوری تونست یه همچین دکتر خوب و خوشتیپ و با فرهنگ و خانواده داری و تور کنه. حق با مامانمه که میگه نه قیافه نه اخلاق نه خانواده به درد آدم نمی خوره فقط باید سیاست خوب داشت تا همه چیز رو بدست بیاری. سوپروایزرمون که از اون قدیمیهای بیمارستانه میگفت تازه باید می بودین اوایل این زن رو می دیدید حتی لباس پوشیدن درستم بلد نبود حالا ببینید زن دکتر شده چه دک و پوزی به هم زده. یه پرستار ساده ی شهرستانی اومد و قاپ دکتر رو دزدید و به هر ترتیبی بود زنش شد و سریع هم بچه دار شد که خانواده ی شوهرش نتونن کاری بکنن.

romangram.com | @romangram_com