#لالایی_بیداری_پارت_56
پسره که اومد بهش تشر زدم که سرش و بالاتر بگیره.
ابروهاش ناراحت رفت تو هم و سری از روی ناراحتی تکون داد و گفت: چه سر بلند کردنی. سرش و یکم بالا گرفت اما چشماش پایین بود یهو دیدم گوله گوله اشک می ریزه و آروم آروم پاکش می کنه که مثلاً ما نفهمیم. من که فهمیدم مطمئنم اونا هم فهمیدن. یعنی آبرو برام نذاشت.
مامانمم ناراحت شده بود. دستی به شونه ی کیمیا خانم زد و گفت: خوب آخه چرا؟ دردش چیه؟
یهو کیمیا خانم عصبانی شد و گفت: دردش کوفته. مرضه. دردش اون پسره ی بی همه چیزه که الهی یکی مثل خودش بیاد سراغ خواهراش.
اخمام تو هم رفت. از نفرین کردن آدم ها خوشم نمیومد. به قول عزیز " نکبتی زود سر آدم میاد."
لیوان چاییم رو بالا آوردم و یه قلوپ ازش خوردم.
مامان: مگه اون موضوع تموم نشد؟
کیمیا خانم عصبی سری تکون داد و گفت: من چه میدونم؟ به ما که میگه تموم شده اما خدا عالمه. همه اش تو اتاقش نشسته. این خواهرای پسره هم ولش نمی کنن. غلط نکنم یه وقتهایی بهش زنگ می زنن و از پسره بهش خبر میدن. خدا خودش جوابشون رو بده با این برادرشون زندگیمون رو بهم ریختن.
مامان: خوب باهاش حرف بزنید ببینید چی میگه؟
کیمیا خانم عصبی با کف دست کوبوند رو پاش و گفت: چی می خواد بگه؟؟ میگه من این رو دوست دارم و دلم به بقیه رضا نیست. منم آب پاکی و رو دستش ریختم گفتم مگر من و بابات و کفن کنی که بتونی با این پسره ازدواج کنی. آخه من نمیدونم دلش و به چی این پسر خوش کرده. نه قیاقه داره نه پول داره نه کار داره نه خانه.....
romangram.com | @romangram_com