#لالایی_بیداری_پارت_55
وقتی به گوشواره ها نگاه می کنم یاد اراده ی قویم می افتم که تو اون یک ماه با اون سن کم چقدر مقاومت کردم که حتی تو اوج گرسنگی و یا ه*و*س نه سراغ خوراکی رفته بودم نه حتی به وسوسه ی خوردن یه بستنی شکلاتی یخ توجه کرده بودم. هنوزم وقتی مواقعی کم می آوردم این گوشواره ها بهم می گفت که می تونم چقدر مقاوم باشم.
برای تاکسی که به سمتمون میومد دست تکون دادم و تاکسی چند قدم جلوتر از ما ایستاد. به سمتش رفتم و در ماشین و باز کردم و اول سونیا رو نشوندم و بعد خودم نشستم. وقتی برگشتم که در و ببندم چشمم خورد به پسری که با پیراهن مردونه و شلوار جین سر کوچه ایستاده بود و به انتهای کوچه نگاه می کرد.
بارها این فرم ایستادنِ منتظرش و دیده بودم.
فرصت نگاه کردن بیشتر و به خاطر حرکت تاکسی از دست دادم.
دم غروب که برگشتم دیگه اثری از پسر منتظر نبود.
اصولاً آدم فضولی نیستم ولی این دلیل نمیشه که نخوام بدونم دور و برم چه خبره. بنابر این تلاشی برای نشنیدن صحبتهای مامان و کیمیا خانم مامان مهرانه نکردم.
چایی به دست رفتم سمت میز و نشستم پشتش. از جایی که نشسته بودم به دوتا مامانا دید داشتم. مخصوصاً حالت حرف زدن کیمیا خانم باعث شده بود که حواسم بیشتر بره سمتشون.
کیمیا خانم: چی بگم آخه مینو جان خواهر شوهرم معرفیش کرده بود قرارم شده بود یه جلسه خونه ی خودش دختر و پسر همو ببینن اگه خوششون اومد رسماً بیان خواستگاری.
اولش که اصلاً زیر بار اومدن نمی رفت. با کلی تهدید و داد و بیداد و آخرشم نفرین حاضر شد که بیاد و فقط پسره رو ببینه بدون اینکه یک کلام حرف بزنه.
نفسی کشید و دستی به موهای کوتاهش زد و سری تکون داد و گفت: چشمت روز بد نبینه دختره اومد و نشست و از اول تا آخر سرش و انداخت پایین و روسریشم کشید جلو. یعنی من به زور نوک دماغش که نزدیک کف زمین بود و میدیدم چه برسه به پسره.
romangram.com | @romangram_com