#لالایی_بیداری_پارت_54
برگشتم و نگاش کردم و خشک گفتم: نه.
موتور آیدین با سرعت از کنارمون رد شد و رفت. نگاهم و از سونیا و موتوری که تو پیچ خیابون محو شده بود گرفتم و به راه دوختم.
فکر کنم سونیا از مالک تنها شدن گوشواره ها به نتیجه ای نرسید که نرم شد.
سونیا: پس این گوشواره ها برای جفتمون باشه؟
من: نه.
سونیا: خوب هر دوتامون ازش استفاده می کنیم. اگه تو خواستی بهت میدم بزاری گوشت.
دزد پررو یقه ی صاحب خونه رو می گیره همینه. مال خودم رو می خواد لطف کنه و گاهی بهم بده که ازش استفاده کنم. واقعاً این بچه ی 5 ساله فکر کرده منی که 22 سال ازش بزرگترم کودنم؟
بی توجه به حرفهاش دستش رو کشیدم و کنار خیابون متوقفش کردم تا تاکسی بگیریم.
یه ریز حرف می زد و سعی می کرد راضیم کنه که اختیار گوشواره هام رو بدم بهش اما نه تنها تو خونه امون بلکه تو کل ساختمونمون می دونستن که این گوشواره ها چقدر برام مهمه.
این گوشواره های کوچیک سادهی نقره ای نشونی از اولین پس اندازم بودن. تو سن 9 سالگی برای اولین بار اینها رو پشت ویترین مغازه دیدم . یک ماه همه ی پول تو جیبیهام رو جمع کردم و تو مدرسه با همه ی گشنگیم هیچی نخوردم تا بتونم پول خریدشون رو جمع کنم.
romangram.com | @romangram_com