#لالایی_بیداری_پارت_53

گیج نگام کرد. از نگاهش یه لبخند کج زدم . از جام بلند شدم و چشم تو چشم مو قشنگ که تو پاگرد ایستاده بود شدم. دست به جیب ایستاده بود و به من و سونیا خیره شده بود.
چشمهام ریز شد. این پسره چند دقیقه است اون بالا ایستاده؟
از مدل ایستادنش و مکث کردنش میشد حدس زد که حرفهامون رو شنیده. پسره ی فضول. چشم غره ای که تموم این بیست دقیقه می خواستم خرج سونیا کنم رو حرومش کردم و بی توجه بهش برگشتم و دست سونیا رو گرفتم و از پله ها پایین اومدیم و از خونه زدیم بیرون.
افروز چی گفت؟ رفت و برگشت آژانس بگیر؟ حتماً. فکر کرده من سر گنج نشستم که کلی پول آژانس در بستی بدم. سر خیابون ماشین بگیریم و بعد یکم پیاده روی راحت میرسیم دم آموزشگاه. آژانس بی آژانس.
واره ها رو میدی به من؟
من: نه.
سونیا: آخه من ندارم. میدیش؟
من: نه.
با بغض گفت: مامانم اینا برام از اینا نمی خرن.
یاد جعبه ی پر انگشترها و گوشواره های مختلف و متنوعش افتادم که وقتی می رفتی خونه اشون حتی به زور اجازه می داد نگاشون کنی. از ترس اینکه نکنه یکیشون رو برداری با خودت ببری. یا حتی بخوای همون موقع نگاهشون کنی.

romangram.com | @romangram_com