#لالایی_بیداری_پارت_43

شراره: اتفاقاً اگه یکی باشه که از همه بیشتر به این باشگاه نیاز داشته باشه تویی. می ترسم چند وقت دیگه از در تو نیای.
دیگه نمی تونستم پیشونیم و بیشتر از این تو هم کنم و چین بدم. از اینکه به هیکلم گیر بدن و برام نسخه بپیچن متنفر بودم. به نظرم فضولی تو خصوصی ترین مورد زندگی هر آدمی بود.
السا ادامه ی حرف شراره رو گرفت و گفت: خواهر من برای خودتم لازمه تا کی می خوای این جوری بمونی؟ یکم همت داشته باش.
مهرانه با خنده گفت: ببین داری می ترشی یکم وزن کم کن ملت چشمشون بگیرتت و ...
با چشم غره ی من ادامه ی حرفش رو خورد و نیشش بسته شد.
از این بحثا متنفر بودم. از پله ها به زور پایین رفتم و جلوی میز منشی باشگاه ایستادم.
تو آینه های قدی و بزرگ باشگاه به خودم نگاه کردم. قد 166 و یه هیکل تو پر و تپلی.
البته من خودم می گفتم تپلی اما بقیه می گفتن داری از چاقی می ترکی.
آخه 5- 6 کیلو چاقی کی رو میکشه؟ نه که نخوام کم کنم اما از این که یه نقص یا یه ایرادی رو تو چشمم کنن متنفر بودم و بیشتر لج می کردم و دلم نمی خواست درستش کنم، مخصوصاً که تا من یه چیز شیرین یا هر چیز خوراکی می خوردم یهو 6 تا چشم بهم خیره میشدن و با چشم و ابرو اشاره می کردن که نخور، کم بخور.
هیچکی نبود به اینا بگه شاید من یه دوست پسر دارم که دختر تپلی دوست داره. والا... فضولن دیگه.

romangram.com | @romangram_com