#لالایی_بیداری_پارت_4

همیشه اتاقی و میگیرن که بین اتاق ماها باشه. شاید ... شاید می ترسن با وجود بزرگی سن و قد و اندام باز هم مثل دوران بچگی به جون هم بی افتیم.
می خوان وسط و بگیرن که به کسی آسیب نرسه.

در سمت چپ و باز کردم. بی اختیار از بین اون همه اخم رو پیشونیم یه پوزخندی زدم.
آرمین.. آرمین...
این پسر هنوز نیومده مالکیتش و اعلام کرده. به پوستر بزرگ قدی که عکس خودش روش بود نگاه کردم. چرا پسرها در سنین خاص عاشق خودشون میشن؟
رفتم جلو و با دقت بیشتری به عکس نگاه کردم.
رنگ عکس سیاهِ. لباسش سیاهِ و موهاش با این نور سیاهِ. سرش به سمت چپ رفته و مصمم به اون سمت نگاه می کنه. سیاهی موهاش تو سیاهی پس زمینه ی عکس گم شده. ته ریش صورتش با موهایی که فقط ب*غ*لهای خیلی کوتاه شده اش پیداست هم خونی داره. دستش به یقه ی باز پیراهن مردونه ی سیاهشه و سینه اش تا ناکجا پیداست. موهای ریز رو سینه اش لبخند به لبم میاره.
چقدر سر اینکه موهای سینه اش و با ریش تراش زده با السا دعوا کردن. السا مسخره اش می کرد و اونم کم طاقت عصبی دنبالش می دویید تا لهش کنه.
با چه شوقی عکسش و پوستر کرد و زد به دیوار اتاقش.

romangram.com | @romangram_com