#لالایی_بیداری_پارت_3
شراره حق نداشت اینجا رو دوست داشته باشه. نه انقدر سریع.
طبقه ی اول ...
مثل قبل...
مثل قدیم....
اما قبل و قدیم کجا و الان کجا.... همیشه از فضولی بدم میومد اما حالا... هر کسی که بخواد بره خونه اش از جلوی در خونه ی ما رد میشه. این یعنی صدا .. این یعنی سر و صدا... این یعنی شکستن سکوت و آرامش.. این یعنی مزاحمت...
اخمم بیشتر شد. نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم و در واحدمون و باز کردم. خونه ی بزرگی بود. نه به بزرگی قبلی. نه به قشنگی قبلی. نه به با صفائیه قبلی...
وارد شدم و چشم دوختم به دیوارهای سفید. درهای شیک و آشپزخونه ی اپن بزرگ سمت راست. از این آشپزخونه هم بدم میومد. از اپن بودنش بدم میومد. آشپزخونه باید بسته باشه. باید دیوار داشته باشه. باید محافظت بشه از چشم هر غریبه ای که پا تو خونه میزاره. باید حریم داشته باشه. باید بتونی توش راحت باشی.
رومو از آشپزخونه گرفتم و رفتم سمت اتاقها. از بین اسباب و اساسیه که کارتون زده و بی نظم هر گوشه ی خونه ولو شده بودن رد شدم و رسیدم به راهروی اتاقها.
4 تا در با فاصله ی کمی از هم. دوتا وسط، یکی چسبیده به دیوار سمت چپ و دیگری، درست رو به روی این در، سمت راست قرار داشت.
یکی از درهای وسط و باز کردم. حمام بود. نگاهی گذرا بهش انداختم و بی تفاوت درش و بستم و در کناریش و باز کردم. نگاهی به داخلش انداختم. اتاق به نسبت بزرگیه برای دوتا شریک همیشگی و همراه.
romangram.com | @romangram_com