#لالایی_بیداری_پارت_35

زیر لب غریدم: خفه شو....
صدای بلندش قطع شد و فقط زمزمه های زیر لبیش باقی موند. می تونستم با عمیق تر شدن خوابم اون وزوزش رو نادیده بگیرم.
تازه داشتم بر می گشتم به خواب شیرینم که صدای بلند تلویزیون و بعدم بلند بلند حرف زدن آرمین و جیغ های لج درآر سونیا آخرین تیر خلاصی رو به رویام زد و خواب قشنگم برای همیشه محو شد.
با اخم رو زمین نشستم و عصبی چشمهام رو باز کردم. کار هر روزشونه. یه درصد به کسی که ممکنه خواب باشه اهمیت نمیدن.
الان دلم یه دعوای بزرگ می خواست که فقط داد بزنم اما چه فایده. ترجیح دادم فقط اخمم و بکنم و اخلاق خوشگل سگیمو تو خاموشی نشون بدم.
از جام بلند شدم.
السا: بیدار شدی؟ الان چه وقت خواب بود دختر شب خوابت نمی بره. چرا یهو رفتی؟ ما اصلا نفهمیدیم. آشم نخوردی. مامان برات آورده.
بی توجه به حرفهای تموم نشدنیش از اتاق اومدم بیرون. طبق معمول آرمین بلند بلند حرف می زد. این پسر اصلا چیزی به اسم صدای پایین رو نشنیده بود و درکش نمی کرد. گل سر سبد مونم که تشریف داشت
اما خبری از ننه باباش نبود.
بی حوصله پوفی کشیدم و خیره شدم به سونیا که چسبیده به مامان پشت سرش راه می رفت و دهنش رو تا جای ممکن باز کرده بود و یه گریه ی متظاهرانه راه انداخته بود که بیشتر صدا داشت تا اشک و مدام میگفت " دایی آرمین اذیتم کرده ".

romangram.com | @romangram_com