#لالایی_بیداری_پارت_34

دیگه موندن بیشتر درست نبود. رو به السا گفتم: آش آقا رو بده بریم.
با حرف من به خودش اومد و سریع آخرین کاسه ی آش تو سینیش رو به آیدین داد و دنبال من راه افتاد.
آروم گفتم: خدا من و بکشه از دست شما خواهر و خواهر زاده ی آبرو بر خلاص شم. دوتایی چسبیدین به این پسرا ولشون نمی کنید. اینم شد زندگی.
با اخم غلیط رفتم سمت مامان و سونیا رو دادم بهش. دیگه حتی بوی آشم به ه*و*سم نمی انداخت. رفتم کیفم رو برداشتم و از غفلت بقیه استفاده کردم و تند رفتم تو ساختمون و خودمو رسوندم به خونه.
آنقدر خسته و کلافه بودم که به محض در آوردن لباسهام پریدم تو حموم و بعد یه دوش 5 دقیقه ای با موهای خیس افتادم رو تخت السا.


-: پاشو ببینم. اه چندش حالمو بهم زدی کی گفته با موهای خیس بخوابی رو تخت من. بالشتم رو به گند کشیدی. اه مگه خرسی این جوری خوابیدی بیدار شو دیگه.
صداش رو اعصاب بود. با همه ی روانم بازی می کرد. چرا خفه نمیشه؟ مدام با اون صدای جیغ مانندش تو یه ریتم خاص غر می زد. برای ساکن کردنش بدون اینکه چشمهام و باز کنم از تخت پایین اومدم و بدون بالشت و هیچی دراز کشیدم کف زمین تا به ادامه ی خوابم برسم.
السا: دیوونه شدی؟ اونجا چرا خوابیدی؟ تنت درد می گیره.

romangram.com | @romangram_com