#لالایی_بیداری_پارت_20
ای آقا هر کی که بود پژمان نبود. با اون موهای پرش که ابروهاش و یه قسمت چشمهاش رو گرفته بود و رو صورتش یه وری شده بود و نمیشد چشمهاش و دید ولی میشد حدس زد که الان خیره به منه.
آخه من چه طور یه همچین اشتباهی کردم؟
سریع دهنم و جمع کردم و یه اخم غلیظ کردم و یه چشم غره بهش رفتم و بدون حتی یه عذرخواهی رومو برگردوندم و رفتم سمت در خونه و با کلید در و باز کردم و تا وارد شدم انگار وارد یه بازارچه ی محلی شدم. سر و صدای زن و مرد و بازی بچه ها کل حیاط و پر کرده بود.
متعجب در رو هُل دادم و از راه شیب دار بالا رفتم تا رسیدم به حیاط که بالا تر از سطح کوچه بود و با دیدن همه ی همسایه ها توی حیاط دهنم باز موند.
قبل از اینکه به خودم بیام یکی زوزه کشون اومد سمتم.
-: خاله خاله خاله....
و محکم کوبیده شد به پاهام. با چشمهای گرد سرم و پایین آوردم و با دیدن سونیا یه لبخند کوچیک زدم و دستم رو باز کردم و خم شدم و با یه حرکت ب*غ*لش کردم و گونه اش و ب*و*سیدم. دلم براش تنگ شده بود.
من: سلام خاله خوبی عزیزم؟ کی اومدی؟
یه لبخند گنده زد و با کلی تکون دادن دست گفت: صبح مامان ناهید گفت می خوایم آش بپزیم ناهار بیاید اینجا.
یه آهانی گفتم و خواستم دوباره ازش یه چیزی بپرسم که دیدم با دست کله ی منو هل داد کنار و خیره شد به پشت سرم و یهو همچین سفت ب*غ*لم کرد و سرش رو گذاشت رو شونه ام که مات موندم.
romangram.com | @romangram_com