#لالایی_بیداری_پارت_18

چشمم خورد به سوپری بزرگ سر کوچه رفتم تو و یه شیرکاکائوی کوچیک خریدم.
حادثه خبر نمیکنه شاید امروز زلزله بیاد بهتره امکانات داشته باشم.
شیرکاکائو رو تو کیفم گذاشتم و وارد کوچه شدم. نرسیده به خونه یه موتور تند از کنارم رد شد و رفت جلوی در خونه.
یه لبخند محو زدم. باز این پژمان موتور آورده. بی تربیت یه سلامی هم نکرده بود. بر اساس خبرگزاری شراره صبح این همسایه جدیدا اومده بودن حتماً پژمان هم خبر داشت.دیروز کلاً یادم رفت در مورد اون خانمه بگم اما خدا بذاره شراره رو حرف تو دهنش نمیمونه کل ساختمون رو خبر کرد.
رفتم کنار موتورش که حالا جلوی در نگهش داشته بود.
من: سلام خوبی؟ سلام نکنیا. همین جوری می خوای دل خاندان و به دست بیاری؟ سرو سامون گرفتنت یه سال افتاد عقب. ببینم همسایه جدیدا اومدن؟
چشمم به در بود دیدم جواب نمیده. برگشتم دیدم موتور و خاموش کرد.
یه نگاه به موتور انداختم. با اینکه فرق موتور ها رو تشخیص نمیدادم و فقط در حد اینکه گازی نباشه برای من کفایت می کرد تا یه موتور خوب باشه با این حال این موتوره یه چیزه دیگه بود برای خودش غولی بود و شیکی و کلاس از سر و روش می بارید.
من: ببینم تو باز موتور آوردی؟ کدوم آدم ناقصی به تو موتور میده آخه؟ السا بفهمه بازم بحث دارینا.
دستهاشو گرفت به جلوی موتور و بی توجه به من پاشو تا کجا بالا آورد و از رو موتور پایین اومد.

romangram.com | @romangram_com