#لالایی_بیداری_پارت_17
هزار بار به بابا گفتم برای آرمین پول ماهانه بزار و بریز تو یه کارت عابری که خودش دستش باشه تو کل ماه چقدر پول داره و یه قرون بیشترم گیرش نمیاد. بزار خودش مدیریت کنه تا پولهاش رو تا اخر ماه برسونه اما ....
هیچ وقت حرفهایی که می زنم به موقع بهش گوش نمیدن که اگه می دادن این وضعمون نبود و شاید آرمین سر به راه تر از الان بود.
السا هم مشکلاتش یه جور دیگه بود. هر روز صبح از خونه میزد بیرون و میرفت دانشگاه. معمولا تا عصری کلاس داشت. عصر خسته و کوفته بر می گشت خونه و اتاق و می کرد بازار شام. بهشم تذکر بدی میگه خوب خسته ام. انگار بقیه کل روز و میشینن تو خونه و پا رو پا می ندازنو خودشون و باد می زنن.
چون دختر آخره کمی لوس شده. این آخرین دختر بودن بهش این باور و داده که تا همیشه دختر کوچیکه است حتی اگه 90 سالشم بشه بازم حرکات بچه گانش رو ول نمیکنه. با این حال وقتی خسته نیست پر انرژی و خونه رو رو سرش می ذاره و صدای موزیک و آهنگهای شاد تا هفت تا خونه اون ورتر هم میره و کل محل و خبر دار می کنه که چی؟ السا خانم دارن می ر*ق*صن. بعضی وقتها این کارهای بچه گانش آدم و به وجد میاره.
و اما من.... هر روز صبح با یه امید از خونه می زنم بیرون که شاید، شاید این روز آخرین روی باشه که میرم سر کاری که دوستش ندارم و شاید فردا صبح که بیدار شدم به عشق رفتن سر کار مورد علاقه ام از خونه بزنم بیرون. کاری متناسب رشته ای که عاشقش بودم و براش 6 سال وقت صرف کردم.
و عصر که به خونه بر می گردم. داغون تر و غمزده تر از همیشه با یه امیدی که نورش کم شده و سری که از بحثهای هر روزه ی بچه ها پر شده و خسته است.
روز اول دانشگاه با چه عشقی رفتم سر کلاس، حتی روزی که ارشد قبول شدم چه هیجانی داشتم و مدام جیغ می کشیدم و می پریدم. اما بعد 3 سال و تموم کردن پایان نامه با هزار زحمت و مشقت که هر لحظه اش برام شیرین بود. پر خستگی اما شیرین چون واقعاً عاشقش بودم و حالا...
حالا باید صبح به صبح بیدار میشدم و از خونه میزدم بیرون و می رفتم آموزشگاه و به یه مشت بچه کنکوری و دبیرستانی عربی درس می دادم اونم درسی که 90 درصدشون دوستش نداشتن و با اکراه میومدن سر کلاس. درسی که خیلی کم به عنوان یه زبان خارجی لازم شناخته میشد و بیشتر با یه حالت تدافعی می گفتن " اخه چرا ما باید عربی یاد بگیریم؟ مگه چقدر قرآن می خونیم که نیاز باشه زبونش و با این همه قواعد یاد بگیریم".
و جالب این بود که هیچ کس به این فکر نمی کرد که شاید با یاد گیری این زبون مثل زبان انگلیسی بتونی تو یه کشور دیگه با مردم دیگه صحبت کنی. هر چند یادگیریشون فقط در حد تست زدن و پاس کردن درسهای مدرسه بود و هیچ گونه مکالمه ای و یاد نمی گرفتن.
خسته و کوفته از سر و کله زدن با بچه هایی که بیشتر از درس به فکر صافی موهاشون و رنگ رژشون و مداد تو چشمشون و تمیزی ابروشون و دوست پسر همدیگه هستن سر کوچه ی خونه از ماشین پیاده شدم.
romangram.com | @romangram_com