#لالایی_بیداری_پارت_15

برگشتم دیدم این دوتا با هم مشغول حرف زدنن. بی حرف راهمو گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مهدی کارتن و تو خونه گذاشته بود و داشت میومد بیرون.
تا دیدمش یه قدم رفتم بیرون و فقط نگاش کردم.
دوباره لبخند زد و گفت نمیدونستم کجا بزارمش گذاشتم گوشه ی حال. یه متشکرم گفتم و سری تکون داد و رفت. یه نفس راحت کشیدم که دوباره تُفیم نکرده بود.
رفتم تو خونه و یه سره تو دستشویی که صورتم و بشورم.
کل روز و شب و کار کردیم تا تقریباً همه ی واحد ها خونه اشون سر و سامون گرفته بود و میشد حداقل توش خوابید. چون کلاً خونه هامون و تخلیه کردیم.
شب موقع خواب با خستگی دو برابر معمول خوابیدم. چون علاوه بر جمع کردن خونه باید تنبلی های السا و دعواهاش با آرمین و حرص خوردن مامان از دست این دوتا رو که کار نمی کردن و تحمل می کردم و واقعاً برای این کار نیروی بیشتری نسبت به تمیز کاری خونه مصرف کرده بودم.
خوبیش این بود که اتاقمون وسیله ی کمی داشت و زود جمع شد و همین دیدن تمیزیش بهم آرامش داد تا بتونم یه خواب راحت داشته باشم.

چشمهام و بستم و سعی کردم با نفس کشیدن خودم و آروم کنم. 1003 - 1002 – 1001 ....

romangram.com | @romangram_com