#لالایی_بیداری_پارت_14

مهدی: این چه حرفیه به خدا ناراحت میشم با من تعارف کنید.
اخمام شد یه خط صاف و دستم ول شد. مهدی لبخندش گشادتر از همیشه شد و چرخید و با جعبه رفت بالای پله ها.
لبهام و رو هم فشار دادم و با حرص تو جیبهام دنبال دستمال گشتم.
پژمان: باز آب پاشیت کرد؟
اخمم رو کشیدم سمتش و بی حرف نگاش کردم. یه خنده ای کرد و گفت: تو جیبمه. می تونی برش داری؟
یکم ب*ا*س*نش و متمایل من کرد که یعنی بردار. با همون اخم یه ابروم رفت بالا. چی فکر کرده بود که من دست به جیب مبارک می زنم؟
اما دستمال و می خواستم. نمیتونستمم حرف بزنم. فقط خیره شدم به ب*ا*س*ن یه وری شده اش. خودش خندید و رو به السا که تازه اومده بود کرد و گفت: السا خانم اگه میشه این دستمال و از جیب من در بیارین.
یه جورایی دیدن این دوتا که جلوی بقیه چقدر معذب حرف می زنن و رعایت می کنن جالب بود. اونم وقتی که چند بار خودم قربون صدقه رفتناشون و تو این کنج و اون کنج دیده بودم.
السا یه نگاهی به جفتمون کرد و با دیدن اخمای تو هم من یه لبخند گشاد زد و تا تهش و خوند. با خنده رفت سمت ب*ا*س*ن و جیب پژمان و بیحرف دست کرد تو جیبش و دستمال در آورد و گرفت سمتم. سریع ازش گرفتم و تند تند صورتم و پاک کردم. بیچاره مهدی پسر خوبی بود ولی نمیدونم چرا به من که می رسید آب پاشیش شروع میشد. یه سلام می کرد و یه پارچ تُف رو صورتم خالی می کرد. یه وقتهایی یاد کلاه قرمزی و آقای مجری می افتادم که مجری مدام کلاه قرمزی و می فرستاد عقب تا کمتر تُفی بشه.
صورتم و که کامل پاک کردم تازه تونستم دهنم و باز کنم و نفس بکشم. هر چند کار این صورت با یه دستمال درست نمیشد باید می رفتم صورتم و میشستم اما خوب تا بالا و تو خونه برسم حداقل می تونستم دهنم و باز کنم.

romangram.com | @romangram_com