#لالایی_بیداری_پارت_13
بی حرف رفتم سمت بارهامون و یه کارتن برداشتم که زودتر وسایل خالی بشن.
همه مشغول کار بودن و هیچکی به هیچکی بود. کارتن به دست رفتم سمت پله ها که وارد ساختمون بشم وارد که شدم جلوی در خوردم به مهدی پسر آقای حسین پور.
خواستم از کنارش رد شم برم که اومد جلوم. به ناچار سرم رو بلند و نگاش کردم.
با اون لبخند همیشه پهنش نگام کرد و عینک باریکش رو یکم فرستاد بالا و گفت: بذارید کمکتون کنم شما چرا تو زحمت افتادید کارگرا هستن.
بی اختیار اخمام رفت تو هم و کمی سرم رو کشیدم عقب. سعی کردم حدالمقدور جلوی صورتش نباشم و از یه زاویه ی دیگه ببینمش.
من: ممنونم خودم می تونم ببرم شما به بقیه کمک کنید.
بی توجه به حرف من دستش رو جلو آورد و گرفت اون سر کارتن و تو صورتم گفت: این چه حرفیه؟ خسته میشید بدینش به من.
اخمام بیشتر شد.
جدی گفتم: آقا مهدی خودم می....
romangram.com | @romangram_com