#لالایی_بیداری_پارت_130

السا: وای تروخدا زودتر بیاین شیوا جون داره خودش و میکشه. بدبخت فرزین و همچین ب*غ*ل کرده می چلونه که بچه خفه شد. زود بیاید که ببینه حال فرهاد خوبه.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: مگه دست منه؟ باید اجازه بدن بیاریمش بعد. شما نگران نباشید حالش خوبه چیزی نیست. چون صورتش خونی شده بود بچه ها ترسیدن. سعی کن شیوا جون و آروم کنی ما هم زود خودمون و می رسونیم.
باشه ای گفت و تماس و قطع کرد. عصبی چشمهام و مالیدم. صدای گریه زاری شیوا و آروم کردن همسایهها باعث میشد دلشورهام بیشتر بشه. درسته که من اینجا بودم و میدیدم فرهاد خوبه اما بیچاره مادرش اون که نمیدید فقط بی تابی می کرد. نگران وقتی بودم که بخواد بخیه های پسرش و ببینه.
پوفی کردم و با قدم های تند تر رفتم سمت اتاقی که فرهاد توش بود. آیدین با یه پرستار در حال حرف زدن بود. من که بهشون رسیدم از خانمِ تشکر کرد و برگشت سمت من.
منتظر نگاش کردم.
آیدین: انگار فرهاد خونها رو می بینه ضعف میکنه و بیهوش میشه. فشارش پایین بوده براش سرم وصل کردن. تا سرمش تموم بشه میمونیم.
من: یعنی چقدر دیگه؟ تو خونه همه برگشتن و نگرانن.
آیدین: کاریش نمیشه کرد. بهتره فرهاد و سر پا ببریم خونه تا دراز کش و بی حال.
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و دنبالش راه افتادم تو اتاق فرهاد. کنار تختش رو صندلی نشستم. بچه ام رنگش پریده بود. دستش و گرفتم و آروم نوازشش کردم. چشمهای بیحالش و باز کرد.
لبخندی زدم و گفتم: ما پیشتیم عزیزم راحت بخواب.

romangram.com | @romangram_com