#لالایی_بیداری_پارت_129
و چون بزرگتر از سونیا بودن و من اون دوتا بچهی آروم و دیده بودم وقتی سونیا به حرف اومد و تونست راه بره و اخلاقای دخترونه اش گل کرد تا مدتها برام مثل یه موجود غریب بود. همه اش با خودم میگفتم آخه مگه چقدر بین سه تا بچه باید فرق باشه؟
از تو کیفم چند تا دستمال در آوردم و صورتم و خشک کردم و از دستشویی بیرون اومدم.
گوشیم زنگ زد. با دیدن شماره لبم و گاز گرفتم. شیوا جون بود. نفس عمیقی کشیدم و دکمهی وصل و زدم.
من: جانم شیوا جون؟
صدای آرومی تو گوشی پیچید.
-: الو آرام منم السا کجایی؟
من: سلام . بیمارستانم.
السا: فرهاد حالش چه طوره؟
من: خوبه سرش و بخیه کردن. فکر کنم تا یه نیم ساعت دیگه بیایم خونه.
صدای نگران السا تو گوشی پیچید.
romangram.com | @romangram_com