#لالایی_بیداری_پارت_128
آیدین: دستشویی ته سالن سمت راسته.
بی حرف از جام بلند شدم و تشکر کردم.
خودم و به دستشویی رسوندم و با آب و مایع دستشویی چند بار صورتم و دستم و شستم و خونها رو پاک کردم. اما برای مانتوم نمی تونستم کاری بکنم.
تو آینه به صورت خیسم نگاه کردم. مقالهی امروزم به چه فضاحتی کشیده شد. وای خدا صورت خونی فرهاد چقدر بد بود. چقدر ناجور. بهش فکر که میکردم دلم مچاله میشد.
هنوز روز تولدشون یادمه. وقتی شیوا جون حس کرد درد زایمان گرفتتش زنگ زد به مامان. آقا فرشاد خونه نبود و تلفنشم جواب نمیداد.
من و مامان زود خودمون و رسوندیم به شیوا جون. یه خونه با خونه امون فاصله داشتن. با مامان بردیمش بیمارستان. تو طول عمل به آقا فرشاد زنگ زدم تا بالاخره جواب داد و گفتم بیاد که وقتشه. وقتی اون بچه های سرخ و کثیف و خونی و رو تختهای کوچولوشون از اتاق عمل بیرون آوردن با یه اخم غلیظ خیره شدم بهشون.
این بار اخمم به خاطر شباهت زیاد این دوتا بچهی قرمز بود که با وجود اون همه چیز میز سرخی که رو تنشون و صورتشون بود بازم شبیه بودن و با وجود زشتی اولیه ناز بودن.
یه مهری تو دلم نشسته بود. مثل سونیا دوستشون داشتم مخصوصا که برخلاف سونیا خیلی حرف گوش کن و آروم و مودب بودن.
romangram.com | @romangram_com