#لالایی_بیداری_پارت_127

صورتش خسته بود. اینو حتی از این فاصله و با وجود موهای پراکنده روی صورتشم می تونستم بفهمم.
اما چی این پسر رو انقدر خسته کرده بود؟ صدای قدم زدنش تو نیمه شبها بهم میفهموند که خواب راحتی نداره. تا جایی که فهمیده بودم کارش اونقدرام سخت نبود. یعنی برای آدمی که سالهاست ورزش می کنه سخت نیست. نه برای من که هر باری که به زور بچه ها میرم باشگاه تا دو روز بعد که دوباره نوبت باشگاهمون بشه از بدن درد می میرم و آه و ناله میکنم.
حدس زدن اینکه این خستگی که این جوری تو صورتش نشسته باید روحی باشه نه جسمی کار مشکلی نبود. ولی خوب، علت خستگیش مهم بود و من برای اولین بار تو زندگیم به شدت دلم میخواست سر از کار یه نفر در بیارم. یه کار عجیب که مدتها بود فراموشش کرده بودم. معمولا السا و شراره کنجکاو میشدن. پی شو میگرفتن و ته و توی قضیه رو در میاوردن و به بقیه اطلاع میدادن. هیچ وقت نباید نگران موضوعی میشدم یا تلاشی برای کشفش میکردم. اما این دفعه...
ظاهرا این پسر اونقدر سرش تو کار خودش بود که زیاد به چشم نمیومد که بخوان درست و دقیق براش کنجکاوی کنن. این یه بار و خودم باید کشف میکردم. یه جور هیجان شروع یه کاری بهم دست داده بود.
آیدین: نمیخوای بری دست و صورتت و بشوری؟
از ترس تکونی خوردم و زل زدم بهش. اصلا نفهمیدم چقدر بهش خیره شدم و اون کی چشمهاش و باز کرد و چند دقیقه است که داره به چشمهای خیره ام نگاه میکنه. از اینکه ضایع شده بودم عصبی شدم. اما تو جواب غافلگیر شدنم فقط یه چشم غرهی ریز بهش رفتم.
این چشم غره رفتنامم دیگه شده بود عادت. یه جور محافظت بود برام.
سرم و پایین آوردم و به دستهام نگاه کردم تا ببینم منظورش از اینکه گفت دست و صورتم و بشورم چی بوده؟ میکشتمش اگه مثل پرستاره فکر می کرد کثیفم و نیاز به شستوشو دارم.
با دیدن دستهای خونیم شوکه چشمهام گرد شد. این همه خون رو دست و آستینم و حتی مانتوم. دست کشیدم به صورتم. احتمالاً صورتمم خونی بود.
حتماً وقتی که فرهاد و ب*غ*ل کرده بودم این جوری خونین و مالین شده بودم.

romangram.com | @romangram_com