#لالایی_بیداری_پارت_124

م*س*تعصل گفتم: داشتن بازی می کردن زمین خورد سرش شکسته. میبرمش بیمارستان.
آیدین: منم میام.
دست برد زیر بدن فرهاد و با یه حرکت از تو ب*غ*لم بیرون کشیدش. حس سبکی کردم. با اینکه ریزه میزه بود اما برای من سنگین بود.
آیدین: می تونی بری از آژانس ماشین بگیری؟
سری تکون دادم و تند رفتم سمت آژانسی که 4 تا ساختمون جلوتر از خونهی ما بود.
تقریباً دوییدم سمت آژانس. رو به مردی که بیرون آژانس ایستاده بود گفتم: آقا یه ماشین می خواستم.
مرد با تعجب به سر تا پام خیره شد. یهو به خودش اومد و به پرایدی اشاره کرد و گفت: سوار همین پراید سفیده بشید.
سرش و برد تو آژانس و داد زد: عسگری من مسافر دارم.
تند اومد سمت ماشین و درش و باز کرد. آیدین با فرهاد نشست پشت منم به زور کنارشون نشستم.
دیدن چشمهای بسته و بی حال فرهاد عصبیم می کرد. یاد صورت فرزین دیوونه ام می کرد. طفلکی فرهاد. بیجاره فرزین دیدین داغون شدن برادر دوقولوی آدم باید خیلی سخت باشه.

romangram.com | @romangram_com