#لالایی_بیداری_پارت_123
فرزین: خاله منم میام.
مهربون لبخندی زدم. حال اون بهتر از برادر دوقولوش نبود.
من: نه عزیزم تو بمون خونه. مامانت بیاد ببینه تو هم نیستی دق میکنه. تو بمون و بهش بگو حال فرهاد خوبه باشه؟
به جای اینکه به من توجه کنه پر اشک و وحشت زده به فرهاد نگاه می کرد. به مهین اشاره کردم. متوجه شد. جلو اومد و فرزین و ب*غ*ل کرد تا بتونم برم سراغ فرهاد.
کیفم و از سرم رد کردم و انداختم دور گردنم. برای بلند کردن فرهاد به هر دو دستم نیاز داشتم.
خم شدم و با همه ی زورم فرهاد و از زمین بلند کردم و چسبوندم به خودم.
سنگین بود اما مهم نبود. حرکت نمیکرد. فکر کنم علاوه بر شکستن سرش ضعفم کرده بود.
یه "مواظب همدیگه باشید" گفتم و با قدم های تند رفتم سمت پله ها و سرازیر شدم. بچه ها دنبالم میدوییدن. جلوی در رو به سلاله گفتم: سلاله جان در و باز کن.
سریع در و برام باز کرد.
تا قدم بیرون از در گذاشتم رخ به رخ آیدین شدم. با دیدن من و فرهاد خونی تو ب*غ*لم تند پرسید: چی شده؟
romangram.com | @romangram_com