#لالایی_بیداری_پارت_122
تند گفتم: الان میام.
تو یه چشم به هم زدن خودم و رسوندم تو خونه، شالم و انداختم رو سرم و مانتوم و برداشتم و کیفمم قاپیدم و از خونه زدم بیرون. تو پله ها مانتوم و تنم کردم و همون جور که پایین میومدیم پرسیدم: ماماناتون کجان؟
سلاله: مامان اینا رفتن بیرون. هیچکی تو خونه نیست خاله یه کاری بکن.
همراه سلاله از ساختمون زدم بیرون و دوییدم سمت آلاچیق. بچه ها یه جا گرد جمع شده بودن. سامان و زدم کنار تا به فرهاد برسم.
با دیدن صورت خونی فرهاد زانوم خم شد و نشستم کنارش. چشمهام گرد شد.
سرش و تو ب*غ*ل گرفتم تا ببینم چقدر بد زخمی شده. سرش شکافته بود و خون کل صورتش و برداشته بود. باید میبردمش بیمارستان. حتماً بخیه می خواست. باید بلندش می کردم.
اما بچه ها چی؟
سرم و بلند کردم و چشم دوختم به مهین. بزرگتر از همه بود. احتمالا بچه ها رو سپرده بودن دست اون که این جور اشک می ریخت.
دستی رو شونه اش گذاشتم و گفتم: مهین جان ناراحت نباش. من فرهاد و میبرم بیمارستان تو مراقب بچه ها باش. برید تو خونه اینجا سرده. باشه؟
بی حرف فقط سری تکون داد. دست بردم زیر شونه و پای فرهاد تا بلندش کنم که فرزین خودش و چسبوند بهم.
romangram.com | @romangram_com