#لالایی_بیداری_پارت_121
تا صدای آهنگ قطع شد صدای زنگ خونه که یه سره شده بود و کسی که میکوبید به در باعث شد مثل فنر از جام بپرم.
با دو خودم و رسوندم به در و هول در و باز کردم. این همه عجله و کوبیدن استرس زا بود.
تا در و باز کردم صورت رنگ پریده و اشکی سلاله رو دیدم. وحشت از سر و روش میبارید.
قبل اینکه بتونم دهن باز کنم خودش تند تند شروع کرد به حرف زدن.
سلاله: خاله ترو خدا بیا فرهاد مرد.
چشمهام گرد شد. دختره نفس بریده بود داشت هزیون میگفت.
سعی کردم آرومش کنم. دستم و بالا آوردم و ملایم گفتم: آروم باش عزیزم. یکم نفس بکش بعد درست بگو چی شده. یعنی چی فرهاد مرد؟
سلاله: پسرا داشتن فوتبال بازی می کردن. من و مهینم تو آلاچیق حرف میزدیم. یهو فرهاد خورد زمین سرش خورده به سنگ فرش و شکست. کل صورتش خونیه. خاله زود باش مرد.
نفسم بند اومد.
romangram.com | @romangram_com