#لالایی_بیداری_پارت_116

با حسرت نفسی کشیدم و گفتم: می تونیم تو موزه ی مردم شناسی کار کنیم و در مورد ملیتهای مختلف ایران برای بقیه توضیح بدیم. ( پرحسرت تر همراه با یه آه گفتم ) قشنگ ترین کار ممکن.
سرم و بلند کردم و وقتی نگاهش و دیدم یه لبخندی زدم و گفتم: قشنگترین کار ممکن اینه که تو بتونی از طریق کاری که عاشقشی و برات هیجان انگیزه کاری که شادت میکنه پول در بیاری.
رو صورتش لبخند نشست و سری تکون داد. چشمهام و یه بار باز و بسته کردم و چرخیدم و دوباره سرم و بردم تو لب تاپ و به ادامه ی کارم مشغول شدم.
دخترا دو ساعتی نشستن به امید اینکه خواستگاری تموم بشه و مهرانه بیاد پایین و خبرها رو بهمون برسونه اما انگار کار طولانی تر از این حرفها بود. هر چی زمان بیشتر می گذشت ماها مطمئن تر میشدیم که توی اون خونه پشت درهای بسته اش هر اتفاقی که می افته حتما خوبه چون اتفاقات بد خیلی سریع می افته البته مدت زمانی که ادامه پیدا میکنه خیلی طولانیه.


در با صدای قیژی باز میشه. هلش میدم و وارد میشم. مثل همیشه با لبخند. مثل تموم این مدت پر انرژی.
از همون دم در شروع میکنم.
من: سلام بر عزیز خودم. امروز حالت چه طوره؟ خوبی؟ خستگیت تموم شد؟ دوست داری منو ببینی؟
خودم به حرفم میخندم. هر چند خنده ی مسخره ایه. خنده ایه که تو دلم بیشتر شکل یه بغضه.

romangram.com | @romangram_com