#لالایی_بیداری_پارت_112
از یه طرف به امید گفته بود بیان خواستگاری و باعث شده بود یه ولوله ی شادی تو خونهی خودشون و امید اینا بوجود بیاد و از ظرف دیگه خواهرای شهرام و خودش بودن که مدام زنگ می زدن.
اما ظاهراً این بار تصمیم مهرانه قطعی بود. می خواست واقعاً زندگی کنه نه اینکه فقط به خاطر یه امید همه چیز و از دست بده و بسپره به زمان که شاید بشه شاید نشه.
تو این چند وقت تنهاش نذاشتیم. نمیخواستیم تو نبود ما فکر و خیال کنه و دلشوره بگیره و دو دل بشه.
حتی امروز که روز خواستگاریش بود از صبح تو خونه اشون بس نشسته بودیم که خانم و حاضر کنیم.
رسیدیم خونه و صاف رفتیم تو اتاق ما. بی توجه به بچه ها رفتم پشت لب تاپم نشستم. از همین الان باید پیگیر مقالهام میشدم. البته گوشم باهاشون بود که ببینم چی میگن.
شراره: میگما مهرانه خوشگل شده بود.
مینا: آره عزیزم. چقده رنگ قرمز بهش میومد.
آیدا یکم نامطمئن گفت: ولی من هنوز نفهمیدم چرا مهرانه اون قدر آرایش کرده بود و تیپ قرمز مشکی زده بود. با اون لاکهای جیغ. این جور که از مادر و خواهر پسره پیدا بود خانواده ی مومنی دارن. نباید جلوشون ساده تر میبود؟
شراره: بله اینو هم ما میدونیم هم مهرانه.
آیدا: پس چرا اون جوری حاضر شد؟
romangram.com | @romangram_com