#لالایی_بیداری_پارت_111

استاد: میدونستم قبول میکنی. تو فعال ترین دانشجوم بودی و اگه کسی بتونه دوماهه مقاله بنویسه خود تویی. موفق باشی.
از استاد تشکر کردم و تماس و قطع کردم و ذوق مرگی لبخندی از ته دلم زدم.
گوشیو بین دو دستم فشار دادم و با یه ذوق یهویی برگشتم سمت پایین پله ها. بچهها هنوز رو پله ها نشسته بودن و حرف میزدن.
رسیدم بهشون و از نرده آویزون شدم. مهمونا رفته بودن تو خونه.
برگشتم سمتشون و گفتم: نشستین تا اینا مراسم و تموم کنن برن؟ پاشید برید خونه هاتون.
السا اولین نفر بود که بلند شد و ایستاد و گفت: من که حس تنها موندن و ندارم.
یه چشم غره بهش رفتم. انگار نه انگار که من خواهر و هم اتاقیشم منو حساب نمیکنه اصلاً.
السا: بچه ها بیاید بریم خونه ی ما.
همه موافقت کردن و با هم برگشتیم طبقهی اول و خونهی ما.
وای که چقدر این سه هفته به هممون سخت گذشت. البته فشار بیشتر و اعظم روی مهرانهی بدبخت بود که باید برای زندگیش تصمیم می گرفت.

romangram.com | @romangram_com